رها آزاد
چقدر صدا؟...و هیچکدام ماندنی نیستند.
صدای تق و تق مدام چکش کارگری بر آهنها ی جان سخت؛صدای خشخش پای رهگذران...
صدای پچپچ و گفتگو و بگو مگوی مردم منتظر در ایستگاه؛و راه...صدای دعای بعد از اذانِ رادیویی در همین نزدیکی...
صدای نخراشیده و قاطع موتورها...
جیغ بلند ترمز اتوبوسها و ماشینها...
همه را میشنوم اما نمیتوانم صدای بال زدن پروانهی سفیدی که برهوت آسفالت داغ خیابان را پی چیزی؛شاید نفس عطر آگین گلی،سبزهای ،علفی در می نوردد بشنوم.
نمی توانم صدای پلک زدنهای خاموش کودکی که در کنارم نشسته و فرهادوار به دویدنهای قلم بر کاغذ و حرکت دست من نگاه میکند بشنوم.صدای تپشهای تند قلب پیرمردی که روی نیمکت آنطرفی نشسته و خستگی از وجودفرسودهاش میتراود...
صدای وزوز زنبوری که انگار سالهاست کسی را عاشقانه نبوسیدهست...
و هزاران هزار صدای طبیعی و انسانی دیگر را نمیشنوم...فقط صداهای ناهنجار و خشک و خشن ترقی و پیشرفت . صنعت گوش هوشم را پر کردهاست؛ همین اندوه و افسوسم را هزار برابر میکند...چه انسان ناتوانی شدهام...برای خودم،برای خود سادهیهماهنگ با زندگیام دلم تنگ شدهاست...